رادمان فخاریرادمان فخاری، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

بنام خداوند مهربان.می نویسم برای پسرم رادمان

مادر که باشی...

مادر که باشی عاشقی  وشاید عشقت بی انتظار واحمقانه باشد.مادر که باشی حساس میشوی با گریش میگریی وبا لبخندش میخندی مادر که باشی انتظار بهشت داری وقتی میشنوی بهشت به بهاست نه به بهانه میدانی که خونت بهاست نه بهانه. مادر که باشی حسرت می خوری که مادرند ولی تو را نمی فهمند میشوند داییه عزیزتر از مادر اصلاماد رکه باشی فقط مادری وهیچ تعریف دیگری نخواهی داشت تا دغدغه هایت را تعریف کنی.......
21 تير 1391

کودکی

روزهای کودکیمون رو به خاطر داریم.اون روزها  هیچ چیز به نظرمون پیچیده نمیرسید.تنها چیزی که به اون فکرمیکردیم مداد رنگی وشکلات عیدی بود.چیزایی که نمی دونستیم هیچ اهمیتی برامون نداشت.به چیزایی که احتمال داشت اذیتمون کنه بی توجه بودیم.اما هر چه سنمون بلاتر رفت نسبت به چیزاهای اطرافمان حساسیت بیشتری پیدا کردیم.متوجه شدیم هر روز مجبوریم گهنگران آدما ها واتفاقات مختلف باشیم. به هر حال باید یادمون باشه نگرشمون رو نصبت به خیلی چیزا عوض کنیم.هیچوت فکر نکنیم که این چیزها مسول احساسمون هستند .ویادمون باشه مثبت زندگی کردن اولین قدم برای خوشبختی هست.
21 تير 1391

رادمان بیمار

 چرا بچم خوب نمی شه امشب ازدردوخارش حاضرنیست سرشو رو بالش بزاره الان هم ساعت 4:30صبح ورادمان هنوز بیداره چکار می تونم بکنم بعلاوه نسخه دکتر هر کی هر چی تجویض کرد دادم خورده دیگه واقعا نمی دونم چکار کنم خیلی کلافه ام خدا کنه هرچه زودتر خوب بشه
21 تير 1391

پسر تابستان

چند روز پیش روی پوست رادمان دونه های قرمزی دیدم.سرتا سر بدن البته صورتش خیلی کمتر.من وبابایی رادمان رو بردیم دکتر .همونجور که خودم هم حدس زده بودم .به خاطر گرمای هوا اونجوری شده بود.خلاصه تا حدودی خیالمون راحت شد .و برگشتیم خونه.البته تو اینجور موارد غیراز نسخه دکتر تمام فامیل هم برای بچه نسخه می نویسن.خوب اشکال نداره ما هم به تجربیاتشون گوش میدیم شاید به دردمون خورد.تا امروز با توجه به اجرای اکثر نسخه ها هنوز پوست رادمان همونجوریه.ناگفته نماند هوا هم واقعا گرمه. خدا جون یه کوچولو بارون بر ما نازل کن.خدایا ناشکر نیستم ولی اصلا یادم نمیاد اخرین بار کی بارون اومد.   پ.ن:یه چیزی خیلی جالبه اگه بچه رو نبری دکتر میگن بیخیاله اگه ببری و...
19 تير 1391

هستی من

هستی ومن سرشارم از موسیقی لبخندت زنده ام بابرق نگاهت هستی ومن جان میگیرم با جانت ونفس میکشم با نفست تو فرشته ای ومن مادرت هستی همه امید من هستی مهم همین است وبس...
18 تير 1391

این چند روز

دیشب تولد علی و اوا بود.علی دوارده ساله و اوا یکساله میشد.چند تا عکس هم انداختیم که هر وقت موفق شدم می زارم.   رادمان گلم تو حرف زدن خیلی پیشرفت کرده.مفهوم .سبک وسنگین.کم وزیاد.سفت وشل.بالا وپایینو....کامل میفهمه.اشکال هندسی رو میشناسه .همچنان عاشق توپ بازی ونقاشی کشیدن هست.دست چپ وراست رو تشخیص میده  . شب نیمه شعبا ن برای اولین بار رادمان رو بردم مسحد نماز جماعت .خیلی شلوغ بود.دو تا مهر ورداشتم یکی برای خودم ویکی برای رادمان .قبل از شروع نماز یه خانوم به مناسبت تولد بستنی پخش میکرد بین بچه ها یکی هم به رادمان دادن رادمان گفت بستی رو باز کن منم که دیدم اگه باز کنم ممکنه فرش مسجد کثیف بشه گذاشتم و گفتم بعد نماز میریم تو.حی...
16 تير 1391

خداحافظ پستونک

چهارشنبه شب هفته پیش,وقتی,برگردشتیم خونه.رادمان وباباش سر به سر هم میزاشتن رادمان اومد تو بغلم وغش غش می خندید.سرشو برده بود عقب ومن راحت دندوناشو میدیدم.یهو احساس کردم فرم دندوناش تغییر کرده.ناراحت بودم تصمیم گرفتم هر طور شده  پستونک رو ازش بگیرم.حالا6روز از اون شب میگذره.وامشب اولین شبی که زود وبی بهانه خوابش برد.این چند روز خیلی بهمون سخت گذشت.ولی خدا رو شکر موفق شدم .وپسرم که خیلی اذیت شد.تواین مدت فقط از خودم میپرسدم چرا از روز اول اصرار داشتم که پستونکی بشی که حالارادمانم اینجور اذیت بشه.
13 تير 1391