رادمان فخاریرادمان فخاری، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه سن داره

بنام خداوند مهربان.می نویسم برای پسرم رادمان

چرا؟چی؟چطور؟

خوب مسلما منم مثل خیلی از مادرا از سوال زیاد پرسیدن و هی چرا ؟چرا ؟کردن مخصوصا بی مورد ش خسته میشم .همیشه دلم میخواسته این چرا گفتن ها باعث پیشرفت و اضافه شدن به معلوماتت بشه . داریم با هم کتاب میخونیم در مورد دندان و دندانپزشکی. من:شکلات وشیرینی زیاد برای دندون ضرر داره رادمان:ضرریعنی چی؟؟ یعنی تو خییلی بزرگ شدی و داری خستگی از تن من در میکنی. ...
18 فروردين 1393

رادمان و دوچرخه

امروز یعنی درست اولین روز زمستون  چرخ های کوچیک دوچرخت باز شدن و شما دوچرخه سواری رو یاد گرفتی ،خیلی زودتر از اونچه فکر میکردم. تصمیم داشتم سال دیگه چرخ های کمکی رو باز کنیم و فکر میکردن مدتها طول میکشه یاد بگیری ولی ظاهرا تو رو دست کم گرفتم  .همیشه بهت افتخار میکنم بزرگ مرد کوچک من ...
30 آذر 1392

کاش من کارگر بودم

وسایل بنایی گوشه حیاط گذاشته رفتی طرفشون و با حسرت میگی کاش منم کارگر بودم.منم گفتم شما انشالله مهندس بشی وبعد یاد آور شدم که می خواستی خلبان بشی بعد از چند روز میگی مامان من خلبان نمی شم چون وقتی میخوام هواپیما رو بلند کنم میترسم  پس من مهندس بشم بهتره.
9 آبان 1392

اومدیم شیراز

شنبه صبح ساعت حدودا 5صبح حرکت کردیم به طرف شیراز که خوشبختانه بیشتر مسیر رو خواب بودی .بلافاصله رفتیم کلینیک دکتر بعد از کلی گشتن کلینیک رو پیدا کردیم ولی تعطیل بود حتی یه شماره تلفن  یابرنامه و ساعت کاری هم رو در نبود از اونجا رفتیم یکم خرید چند دست لباس پاییزه برای شما گرفتیم و رفتیم خونه تا بعد از استراحت کوتاه دوباره بیاییم کلینیک شاید بعد از ظهر کسی باشه جواب گوی ما.بعد از ظهر بازم رفتیم  کلینیک که خوشبختانه باز بود شما تو ماشین خواب بودی و من هم پیش شما موتدم بابا رفت برای انجام کاراش حالا باید یه سری تست و عکس از چشماش میگرفت که ببینه میشه چشماشو لیزیک کرد یا نه .حدود چهار ساعتی کار بابا طول کشید و شما طول این مدت تو ماشین خ...
10 مهر 1392

واین روزهای ما

خیلی وقته که برات ننوشتم خوب بعضی وقتها حسش هست وقتش نیست بعضی وقتها هم وقت هست حس نوشتن نیست خلاصه بلاخره امروز میخوام یه کوچولو برات بنویسم .با شروع پاییز و خنک تر شدن هوا ما هم سرحال تر شدیم وزندگیمون داره با نظم تر پیش میره ساعت خوابمون و بیدارشدمون یک کوچولو تغییر کرده و این جای بسی خوشحالی داره برای من .صبح ها در بعضی مواقع با بابا میری بیرون تا منم به کارام برسم .یکی از تفریحاتی که این چند روز حسابی ازش لذت میبری توپ بازی قبل از خواب بعد از ظهر وقبل از خواب شبه اونم با بابای مهربون وهر دوتون انقدر جیغ و دست و شادی میکنید و من با صدای شما غرق در خوشبختی میشم. فعلا کلاس زبان رو گذاشتیم کنار به چند دلیل ولی هر روز میگی برم کلاس زبان وش...
5 مهر 1392

چرا شب شد

    بعد از ظهر که دیگه هوا تاریک  میشه شاکی میشی که چرا شب شد وکلی نق میزنی منم همیشه میگم شب که خوبه هوا خنک تره میتونیم بریم بیرون وچند روزی من میرفتم تو نقش ماه وبهت میگفتم گه چرا باید بیاد وشب بشه .حالا امروز از صبح گیر دادی که چرا شب نمیشه ومن امروز نقش خورشید بودم واینکه وجودش چقدر برامون لازمه عاشق اینجور قصه گفتایی . اینم رادمان بعد از مدتها مشغول آرد بازی ...
3 شهريور 1392