رادمان فخاریرادمان فخاری، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

بنام خداوند مهربان.می نویسم برای پسرم رادمان

حلیم بادنجان

تو شهر ما وقتی یکی نینی تو شکمش,داره از جانب اقوام مخصوصا مادر برای مادر اینده غذا یا چیزایی که دوست داره میبرن.ما هم دیروز رفتیم خونه مامان جون وبرای خاله زینب رادمان که نی نی تو.راه داره حلیم بادنجون و اش وماست و.... درست کزدیم.رادمان هم کمک کرد. امشب قراره یه جشن کوچولوبگیریم البته یکم عقب افتاد.جشن موفقیتت تو مرحله اول تراشه الماس.مامان همیشه  بهت افتخار میکنه پسرم وعاشقانه دوست داره.  ...
7 تير 1391

رادی جونم

چند روزپیش خونه مامان جون اینا که بودیم .با ورود پسرخالت علی با خوشحالی گفتی علی ابی پوشیدی(فدات بشم من)همه زوق زده شدیم مخصوصا مامانی بچم جمله میگه قربونش برم. کارت بازی یا همون تراشه الماس رو هم داریم کار میکنیم .تا امروز 18کلمه رو یاد کرفتی ومن خیلی خوشحالم البته وقتی ازت میپرسم زیاد مشتاق جواب دادن نیستی .خوب بچم از امتحان پس دادن خوشش نمیاد.فعلا نمیتونم عکس بزام ولی بعدا عکسای مربوط به این قسمت و میزازم. این خاطرات رو مامانی داره برات تو ساعت 4:40دقیقه نیمه شب برات مینویسه یعنی موقعی که تو وبابایی تو خواب نازید.وقتی بیداری مگه میزاری من چیزی بنویسم.واین شب نشینی بهترین فرصت برای نوشتنه. دوستانی که وب منو میخونن دوست دارم نطر بدیدم...
6 تير 1391

لاک

نمیدونم رفتی تو اتاق خواب داری چه کار میکنی .ولی همین که برنامه ممل شروع شد وصداشو شنیدی اومدی .و با خوشحالی گفتی ممل.ولی همش 5دقیقه نشد که باز رفتی تو اتاق خواب با چند تا از لاک های مامان برگشتی.اومدی پیش مامان وگفتی سفید. صورتی.سبز اصرار داری  که برات لاک بزنم منم گفتم مامانی اینا مال دختراست تو پسری عزیزم ولی تو که این حرفا رو درک نمیکنی.
6 تير 1391

سفر

خیلی وقته که خسته ام...میخوام برم به یه سفر،سفری به زمان.جای که زندگی اونچه میخوام باشه.شاید خیلی پر توقع هستم .ولی کاش می شد رفت. کاش در قید وبند نرفتن ها ونشدن ها نبودیم. کاش میشد رفت...  
4 تير 1391