رادمان فخاریرادمان فخاری، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره

بنام خداوند مهربان.می نویسم برای پسرم رادمان

باران رحمت خدا

امروز آسمان دوباره باما آشتی کرد وبارانش را بر ما ارزانی کرد.چقدر دلم برای باران تنگ شده بود. ت چقدردلم میخواست صدای زیبایش را بشنوم وبا نوای آرامش ببخشش آرام بگیرم. خدایا این رحمتت را هیچوقت  از ما دریغ مدار. حدود یک ماه پیش که تراشه مرحله دوم رو شروع کردیم رسیدیم به جمله باران آمد ولی چون شما نمیدونستی باران چجوریه اون جمله رو گذاشتیم کنار .امروز که بعد از ماه ها خدا رحمتش رو بر ما نازل کردجمله باران آمد رو یاد گرفتی. ...
21 مرداد 1391

دنیای کوچک رادمان

سلام عزیز مامان.این روزا هر جا میریم میگی بریم میگم کجا بریم مامانی میگی پارک همه فکر وذکر ودغدغت شده پارک دنیای کوچیکت به همون پارک وآب بازیو ...خلاصه میشه .کاش مامانم تو دنیای کودکی سیر میکرد .دیروز تا حالا تب کردی نمی دونم برای چی شاید اخرین دندونات دارن سر میزنن.خدا کنه همیطور باشه .همیشه ناراحت کم غذا خوردنت هستم .خیلی کم اشتهایی چند روز دیگه دوسالت میشه  یازده کیلو نیستی.نمی دونم دیگه باید چکار کنم .این چند روز که تب کردی که خیلی کم غذا خوردی به جرات بگم اصلا میل نداری همون دو تا قاشق هم دلمو خوش میکرد که اونم تو این دوروز نمی خوری حتی آب که تو این تابستون واقعا نیازه کم می خوری واقعا دل نگرانم.فقط از خدا می خوام همیشه سالم سلامت ...
16 مرداد 1391

بازم پارک ومهمونی

گل پسرم سلام .این چند شب تقریبا هر شب رفتی پارک حسابی داری خوش میگذرونی دیشب هم افطاری خونه عمو قاسم دعوت بودیم یکم بداخلاق بودی  بعد از اونجا بازم شما گفتی پارک عمو ابراهیم  زحمت کشیدشما رو بورد پارک حالا باوجودی که  این چند شب همش پارک بودی امروز ازصبح که بیدار شدی بهونه گرفتی ومیگفتی بریم پارک اونم توی این گرما هر چی هم من به شما گفتم که الان پار ک تعطیله هوا خیلی گرمه شما اصلا گوش ندادی بلاخره هم بابا اومد وشما رو با خودش برد بیرون .
10 مرداد 1391

مهمونی وپارک

دیشب خونه باباجی افطار دعوت بودیم تو وبابا زودتر رفتیید ولی من کار داشتم دیر تر اومدمبعد از خوردن افطار بابایی که می خواست بره مغازه منم کاری برام پیش اومد اومدم مجتمع شما هم تو ماشین خوابت رفت برنامه خوابت کاملا بهم خورده.یه نیم ساعتی که خوابیدی بیدارت کردم اخه عزیزم اگه بیشتر بخوابی تا صبح بیداری  خلاصه تا ساعت دوازده مغازه موندیم بعد من وشما رفتیم پارک حسابی بازی کردی ساعت یک ونیم  بود که بابا اومد دنبالمون جلو مجتمع پیاده شدیم بازم منو شما تنهایی رفتیم بستنی خودیم خوب بابا کار داشت ساعت سه هم بابا کارش تمام شد برگشتیم خونه شما تو ماشین خوابت برد البته به سختی.بابا ومن سحری خوردیم والان هم دارم برای شما مینویسم.هنوز سرعت اینترنت...
6 مرداد 1391