رادمان فخاریرادمان فخاری، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره

بنام خداوند مهربان.می نویسم برای پسرم رادمان

رادمان بیمار

 چرا بچم خوب نمی شه امشب ازدردوخارش حاضرنیست سرشو رو بالش بزاره الان هم ساعت 4:30صبح ورادمان هنوز بیداره چکار می تونم بکنم بعلاوه نسخه دکتر هر کی هر چی تجویض کرد دادم خورده دیگه واقعا نمی دونم چکار کنم خیلی کلافه ام خدا کنه هرچه زودتر خوب بشه
21 تير 1391

پسر تابستان

چند روز پیش روی پوست رادمان دونه های قرمزی دیدم.سرتا سر بدن البته صورتش خیلی کمتر.من وبابایی رادمان رو بردیم دکتر .همونجور که خودم هم حدس زده بودم .به خاطر گرمای هوا اونجوری شده بود.خلاصه تا حدودی خیالمون راحت شد .و برگشتیم خونه.البته تو اینجور موارد غیراز نسخه دکتر تمام فامیل هم برای بچه نسخه می نویسن.خوب اشکال نداره ما هم به تجربیاتشون گوش میدیم شاید به دردمون خورد.تا امروز با توجه به اجرای اکثر نسخه ها هنوز پوست رادمان همونجوریه.ناگفته نماند هوا هم واقعا گرمه. خدا جون یه کوچولو بارون بر ما نازل کن.خدایا ناشکر نیستم ولی اصلا یادم نمیاد اخرین بار کی بارون اومد.   پ.ن:یه چیزی خیلی جالبه اگه بچه رو نبری دکتر میگن بیخیاله اگه ببری و...
19 تير 1391

این چند روز

دیشب تولد علی و اوا بود.علی دوارده ساله و اوا یکساله میشد.چند تا عکس هم انداختیم که هر وقت موفق شدم می زارم.   رادمان گلم تو حرف زدن خیلی پیشرفت کرده.مفهوم .سبک وسنگین.کم وزیاد.سفت وشل.بالا وپایینو....کامل میفهمه.اشکال هندسی رو میشناسه .همچنان عاشق توپ بازی ونقاشی کشیدن هست.دست چپ وراست رو تشخیص میده  . شب نیمه شعبا ن برای اولین بار رادمان رو بردم مسحد نماز جماعت .خیلی شلوغ بود.دو تا مهر ورداشتم یکی برای خودم ویکی برای رادمان .قبل از شروع نماز یه خانوم به مناسبت تولد بستنی پخش میکرد بین بچه ها یکی هم به رادمان دادن رادمان گفت بستی رو باز کن منم که دیدم اگه باز کنم ممکنه فرش مسجد کثیف بشه گذاشتم و گفتم بعد نماز میریم تو.حی...
16 تير 1391

خداحافظ پستونک

چهارشنبه شب هفته پیش,وقتی,برگردشتیم خونه.رادمان وباباش سر به سر هم میزاشتن رادمان اومد تو بغلم وغش غش می خندید.سرشو برده بود عقب ومن راحت دندوناشو میدیدم.یهو احساس کردم فرم دندوناش تغییر کرده.ناراحت بودم تصمیم گرفتم هر طور شده  پستونک رو ازش بگیرم.حالا6روز از اون شب میگذره.وامشب اولین شبی که زود وبی بهانه خوابش برد.این چند روز خیلی بهمون سخت گذشت.ولی خدا رو شکر موفق شدم .وپسرم که خیلی اذیت شد.تواین مدت فقط از خودم میپرسدم چرا از روز اول اصرار داشتم که پستونکی بشی که حالارادمانم اینجور اذیت بشه.
13 تير 1391

حلیم بادنجان

تو شهر ما وقتی یکی نینی تو شکمش,داره از جانب اقوام مخصوصا مادر برای مادر اینده غذا یا چیزایی که دوست داره میبرن.ما هم دیروز رفتیم خونه مامان جون وبرای خاله زینب رادمان که نی نی تو.راه داره حلیم بادنجون و اش وماست و.... درست کزدیم.رادمان هم کمک کرد. امشب قراره یه جشن کوچولوبگیریم البته یکم عقب افتاد.جشن موفقیتت تو مرحله اول تراشه الماس.مامان همیشه  بهت افتخار میکنه پسرم وعاشقانه دوست داره.  ...
7 تير 1391

رادی جونم

چند روزپیش خونه مامان جون اینا که بودیم .با ورود پسرخالت علی با خوشحالی گفتی علی ابی پوشیدی(فدات بشم من)همه زوق زده شدیم مخصوصا مامانی بچم جمله میگه قربونش برم. کارت بازی یا همون تراشه الماس رو هم داریم کار میکنیم .تا امروز 18کلمه رو یاد کرفتی ومن خیلی خوشحالم البته وقتی ازت میپرسم زیاد مشتاق جواب دادن نیستی .خوب بچم از امتحان پس دادن خوشش نمیاد.فعلا نمیتونم عکس بزام ولی بعدا عکسای مربوط به این قسمت و میزازم. این خاطرات رو مامانی داره برات تو ساعت 4:40دقیقه نیمه شب برات مینویسه یعنی موقعی که تو وبابایی تو خواب نازید.وقتی بیداری مگه میزاری من چیزی بنویسم.واین شب نشینی بهترین فرصت برای نوشتنه. دوستانی که وب منو میخونن دوست دارم نطر بدیدم...
6 تير 1391