رادمان فخاریرادمان فخاری، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره

بنام خداوند مهربان.می نویسم برای پسرم رادمان

بازم پارک ومهمونی

گل پسرم سلام .این چند شب تقریبا هر شب رفتی پارک حسابی داری خوش میگذرونی دیشب هم افطاری خونه عمو قاسم دعوت بودیم یکم بداخلاق بودی  بعد از اونجا بازم شما گفتی پارک عمو ابراهیم  زحمت کشیدشما رو بورد پارک حالا باوجودی که  این چند شب همش پارک بودی امروز ازصبح که بیدار شدی بهونه گرفتی ومیگفتی بریم پارک اونم توی این گرما هر چی هم من به شما گفتم که الان پار ک تعطیله هوا خیلی گرمه شما اصلا گوش ندادی بلاخره هم بابا اومد وشما رو با خودش برد بیرون .
10 مرداد 1391

مهمونی وپارک

دیشب خونه باباجی افطار دعوت بودیم تو وبابا زودتر رفتیید ولی من کار داشتم دیر تر اومدمبعد از خوردن افطار بابایی که می خواست بره مغازه منم کاری برام پیش اومد اومدم مجتمع شما هم تو ماشین خوابت رفت برنامه خوابت کاملا بهم خورده.یه نیم ساعتی که خوابیدی بیدارت کردم اخه عزیزم اگه بیشتر بخوابی تا صبح بیداری  خلاصه تا ساعت دوازده مغازه موندیم بعد من وشما رفتیم پارک حسابی بازی کردی ساعت یک ونیم  بود که بابا اومد دنبالمون جلو مجتمع پیاده شدیم بازم منو شما تنهایی رفتیم بستنی خودیم خوب بابا کار داشت ساعت سه هم بابا کارش تمام شد برگشتیم خونه شما تو ماشین خوابت برد البته به سختی.بابا ومن سحری خوردیم والان هم دارم برای شما مینویسم.هنوز سرعت اینترنت...
6 مرداد 1391

رادمان وتعطیلی بابا

متاسفانه به خاطر سرعت ضعیف اینترنت نتونستم درست حسابی بیام و سر بزنم معلوم نیست کی میخواد درست بشه.حالا که یکم سرعت بهتره تند تند مینویسم .این چند روز که بابایی تعطیل بود حسابی به دوتامون خوش گذشت.روز اول که تا ظهر خوابیدیم بعدش هم مامان رفت افطاری اماده کنه وبه کارا برسه خیالم راحت بود که بابایی خونه هست وبا تو بازی میکنه .بابا استخرتو پر کرد تو هم حسابی آب بازی کردی تو این گرما میچسبه واقعا.شب هم رفتیم با عمه اینا بیرون روز دوم هم تقریبا به همین منوال گذشت .شب سوم افطاری خونه مامان جون اینا بودیم یک ساعت بعد افطار بابا با رفتید بیرون .ساعت یازده که اومدید دنبال من شما خواب بودی بابا شما رو برده بود پارک چند تا اسباب بازی هم خریده بود برات ...
5 مرداد 1391

دیگه وقتشه با پمپرز خدا حافظی کنیم

سلام گلم.تصمیم داشتم کمکم بهت اموزش دست شویی رفتن بدم تو این مدت چند ساعت در روز رو بدون پمپرز سر میکنی.ولی هنوز خیلی جدی با قضیه برخورد نکردم وزیاد اسرار ندارم.دیشب خونه مامان جون بودیم وتازه پمپرزتو تعویض کرده بودیم که اومدی پیشم وگفتی مامان پی پی کردم منم گفتم نه مامان تازه عوض کردیم نکردی عزیزم.ولی تو اسرار داشتی بریم دستشویی خوب منم شما رو بردم وشما برای اولین بار کارتو تو دست شویی کردی.البته جیش و قبلا تو دست شویی کرده بودی ولی این یه کارو نه.دیشب تا حالا خیلی خوشحالم واحساس میکنم دیگه وقتشه جدی جدی با پمپرز خدا حافظی کنیم.آفرین پسر خودم مامان خیلی دوست داره بهت افتخار میکنه .
29 تير 1391

چند روزی که گذشت

پسرم سلام .چند روزی که گذشت اتفاق خاصی نیوفتاده طبق هر روز رفتیم مجتمع این چند روز به خاطر تخلیه مغازه خیلی کارداشتم .چند روزی میشه من وشما یه کوچولو سرما خوردیم اونم تو این گرما امروز هم من هم شما حالمون بهتره خدا رو شکر .نمی دونی مامانی چقدر دلش هوس یه مسافرت کرده.البته بلیط گرفتیم بریم مشهد وهنوز بلیط برگشت نداریم و به همین خاطر شاید رفتنمون کنسل بشه.هر چند که تو این سفر بابایی به خاطر کارش همراهمون نیست ولی برای حال وهوا عوض کردن بد نیست .بابا قول داده بعد از اینکه برگشتیم یه مسافرت دیگه فا هم بریم .حالا هر چی خدا بخواد همون میشه. یه عالمه دوست دارم وبهت افتخار میکنم عزیز مامان ...
28 تير 1391

رادمان شیطون

رادمان این روزا خیلی شیطون شده قبلا خیلی حرف گوش کن تر بود .دیشب رفته بودیم خونه بابا بزرگ هر چی تو دستش بود پرت میکرد .بعد هم از ابسرد کن آب برمیداشت و رو فرش خالی میکرد  از اینکارایی که من اصلا دوست ندارم .خیلی از دستش حرص خوردم البته همه میگن به اقتضای سنشه .ولی بعضی کارا خطر ناکه مثل پرت کردن لیوان واسباب بازی به طرف دیگران.البته کار خوب هم میکنه این پسر مثل شعر خودنش برای مامان جون.
25 تير 1391