رادمان فخاریرادمان فخاری، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

بنام خداوند مهربان.می نویسم برای پسرم رادمان

رادمان وسفر اصفهان

    سلام .پسرم منو ببخش که نمی تونم لحظه به لحظه خاطرات قشنگ کودکی تورو ثبت کنم زمان اونقدر زود میگذره وخیلی چیزا زودتر از اونچیزی که فکرشو میکنیم به دست فراموشی سپرده میشه . با عمو وعمه جون رفتیم مسافرت اونم اصفهان این اولین سفر شما به اصفهان بود .از وقتی متوجه شدی که میخوایم بریم اصفهان مرتب میپرسیدی کی میریم نصف جهان.خلاصه این که سفرمون نه روزه بود یک سفر کوتاه ولی پرخاطره اونقدر خاطراتش زیاد هست که اگه بخوام بنویسم چند صفحه میشه .خیلی بهمون خوش گذشت به جرات میتونم بگم بهترین سفر زندیگیم بود به چند دلیل که مهمترینش وجود تو وبابایی وهمسفرای خوب بود. واین هم رادمان در سفرش به اصفهان به روایت تصویر      ...
3 شهريور 1392

تولد عشق

دنیا صدای گریه کودکی را شنید که امروز تنها بهانه برای خندیدن من است... امروز را با هم لبخند می زنیم                                                  تولدت مبارک عشق من
31 مرداد 1392

باز باران

                     بلاخره انتظار به سر رسید وخدا رحمتش رو بر ما نازل کرد وما سرمست وسر خوش از این رحمت.خدیا شکر  ...
17 مرداد 1392

هنر ابا واجدادی

کوزگری وسفالگری هنریه که پدر بزرگ من وبابا وحالا پدر بزرگ وحتی عمو ها از پدر بزرگشون به ارث بردن وحالا شما بعد از دوسال وده ما امروز برای اولین باردستای کوچولوت رو به گل سفالگری زدی وچقدر برات لذتبخشه این هنر ابا واجدادی.                 ...
19 خرداد 1392

یه بچه مثل شایان

دیشب خونه مامان جون  شما سر سفره نشسته بودی منم رفتم با شایان که رو پای خاله بود بازی کنم دستش رو گرفتم باهاش حرف میزنم که شما میگی مامان بیا پیش من غذا میریزه. میگم من مامان شما هستم خاله شایان دوست داری یه بچه مثل شایان داشته باشیم  با اشاره سر تایید میکنی. شب آماده برای خواب بعد از شنیدن چندتا قصه سکوتی بینمون بوجود میاد که شما خیلی بی مقدمه میگی  خداکنه یه بچه داشته باشیم بعد از چند لحظه مکث میگی مثل  شایان.قیافه من وبابا تو تاریکی بسیار دیدنیه. ...
19 خرداد 1392