رادمان فخاریرادمان فخاری، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

بنام خداوند مهربان.می نویسم برای پسرم رادمان

اومدیم شیراز

1392/7/10 13:39
نویسنده : مامان سمانه
871 بازدید
اشتراک گذاری

شنبه صبح ساعت حدودا 5صبح حرکت کردیم به طرف شیراز که خوشبختانه بیشتر مسیر رو خواب بودی .بلافاصله رفتیم کلینیک دکتر بعد از کلی گشتن کلینیک رو پیدا کردیم ولی تعطیل بود حتی یه شماره تلفن  یابرنامه و ساعت کاری هم رو در نبود از اونجا رفتیم یکم خرید چند دست لباس پاییزه برای شما گرفتیم و رفتیم خونه تا بعد از استراحت کوتاه دوباره بیاییم کلینیک شاید بعد از ظهر کسی باشه جواب گوی ما.بعد از ظهر بازم رفتیم  کلینیک که خوشبختانه باز بود شما تو ماشین خواب بودی و من هم پیش شما موتدم بابا رفت برای انجام کاراش حالا باید یه سری تست و عکس از چشماش میگرفت که ببینه میشه چشماشو لیزیک کرد یا نه .حدود چهار ساعتی کار بابا طول کشید و شما طول این مدت تو ماشین خواب بودی فقط نیم ساعت آخر بیدار شدی اونم هر طور بود مشغولت کردم تا حوصلت سر نره .بلاخره دکتر تایید کرده بود وبابا میتونست لیزیک کنه وبرای فرداش وقت عمل داده بود وحالا من با وجود شما دیگه نمی تونستم بابا رو همراهی کنم .بابا با عمو علی تماس گرفت اونم با اتوبوس اومد تا صبح با بابا بره برای عمل .صبح بابا و عمو علی رفتن ساعت 10برگشتن و گفتن ساعت12باید بریم و این شد که من و شما هم با هاشون رفتیم .تقریبا باوتاخبری که دکتر داشت 1/5طول کشید و بعدش برگشتیم خونه بعد ناهار درد چشم بابا شروع شد واصلا نتونست بخوابه شب باز برای معاینه رفتیم مطب که دکتر گفت چهارشنبه برای برداشت پانسمان بیایید .شما هم که حسابی حوصلت از دکتر رفتن سر رفته بود همش میگفتی بریم پارک هر چند که شب قبل هم با محمد پسر عموی من رفتیم برای شام بیرون و اونجا یه پارک بادی هم داشت ولی اینقدر خلوت بود اصلا دوست نداشتی و زود اومدی پایین وگفتی من نمیخوام بازی کنم وبرگشتیم خونه .بعد از مطب رفتیم شهر بازی ستاره .همون شب عمو علی برگشت لار وقرار شد ما تا چهار شنبه بمونیم .فرداش بابا چشماش خیلی درد داشت واصلا نتونست از خونه بیاد بیرون من شما رو بردم فضای سبز جلو خونه که سرسره و وسایل بازی هم داره ولی حتی یه بچه هم نبود واصلا تنهای بازی کردن رو دوست نداری یه دور بازی کردی شاید کسی پیدا بشه ولی نه خبری نشد میگی منو ببر شهر بازی میگم بابا چشماش درد میکنه نمیشه بریم .میگی تو منو ببر بابا بمونه خونه .میگم الان هوا تاریکه من تنهایی میترسم .بلاخره من وشما رفتیم مجتمع آفتاب اونجا چندتا اسباب بازی بود که بازم جای خوشحالی برای من که بازی کردی و برگشتیم خونه .صبح که بیدار شدی میگی بریم شهر بازی نه صبح شده هوا تاریکه دیگه نمیترسی بعدشم من مواظبتم .بابا بهت قول داد که شب بریم شهر بازی خلیج فارس وشب رفتیم واونجا حسابی بهت خوش گذشت بابا با وجود درد چشماش و تاری دیدش بازم به خاطر شما اومد و این چند روز تو خونه حسابی توپ بازی کردین .بعد از ظهر امروز هم میریم برای برداشتن لنز پانسمان واگه خدا بخواد شب برمیگردیم خونه.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

شازده کوچولو
13 مهر 92 9:30
امیدوارم چشمان پدرت هر چه زودتر خوب بشه و به سلامت برگردین خونه....حسابی هم بزرگ شدی آقا رادمان....نسبت به دفعه قبلی که اومده بودم اینجا....


ممنون عزیزم
مامان فهيمه
24 مهر 92 12:03
سمان تو شيراز بودى؟ ديگه نه من و نه تو،نه تو و نه من چرا بهم خبر ندادى[عصبانى]
مامان فهيمه
24 مهر 92 12:09
گوشيم ريست شده شمارتو ندارم تو ويچتم جوابمو ندادى