رادمان فخاریرادمان فخاری، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

بنام خداوند مهربان.می نویسم برای پسرم رادمان

واین روزهای ما

1392/7/5 15:05
نویسنده : مامان سمانه
1,129 بازدید
اشتراک گذاری

خیلی وقته که برات ننوشتم خوب بعضی وقتها حسش هست وقتش نیست بعضی وقتها هم وقت هست حس نوشتن نیست خلاصه بلاخره امروز میخوام یه کوچولو برات بنویسم .با شروع پاییز و خنک تر شدن هوا ما هم سرحال تر شدیم وزندگیمون داره با نظم تر پیش میره ساعت خوابمون و بیدارشدمون یک کوچولو تغییر کرده و این جای بسی خوشحالی داره برای من .صبح ها در بعضی مواقع با بابا میری بیرون تا منم به کارام برسم .یکی از تفریحاتی که این چند روز حسابی ازش لذت میبری توپ بازی قبل از خواب بعد از ظهر وقبل از خواب شبه اونم با بابای مهربون وهر دوتون انقدر جیغ و دست و شادی میکنید و من با صدای شما غرق در خوشبختی میشم.

فعلا کلاس زبان رو گذاشتیم کنار به چند دلیل ولی هر روز میگی برم کلاس زبان وشاید این اصرار تو رای من و برگردونه و بازم اسمتو بنویسم .هر روز سی دی های زبان رو میبینی و حسابی مشتاقی .

کلاس موسیقی از مربیتون راضی هستم ولی از محیطش اصلا ولی فعلا چاره ای نیست جز تحمل چون خودت خیلی دوست داری با محیطش هم کنار میاییم .

همچنان علاقه به هواپیما و اشتیاقت به صحبت در مورد هواپیما ادامه داره و بابا سه شنبه که پرواز شب هست شما رو میبره تماشا و ما تا آخرین لحظه بیداری در مورد هواپیما و پرواز قصه میگیم و صحبت میکنیم.

قراره فردا بریم شیراز برای چشم بابا تصمیم داره چشماشو لیزر بزنه از شر عینک خلاص شه اول تصمیم داشتیم شما رو نبریم ولی امروز بابا گفت که بدون شما خوش نمیگذره وقرار شد همراهمون بیایی.صبح بابا شما رو از تخت اورد پایین میگه با ما میایی شیراز میگی مامان گفت بچه ها رو تو مطب و بیمارستان راه نمیدن بابا هم بهت گفت حالا بیا اونو هم یکاریش میکنیم دیگه ویکم رفتی تو فکر بعدش یه لبخند زیبا بهش زدی .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)