رادمان فخاریرادمان فخاری، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه سن داره

بنام خداوند مهربان.می نویسم برای پسرم رادمان

چرا شب شد

    بعد از ظهر که دیگه هوا تاریک  میشه شاکی میشی که چرا شب شد وکلی نق میزنی منم همیشه میگم شب که خوبه هوا خنک تره میتونیم بریم بیرون وچند روزی من میرفتم تو نقش ماه وبهت میگفتم گه چرا باید بیاد وشب بشه .حالا امروز از صبح گیر دادی که چرا شب نمیشه ومن امروز نقش خورشید بودم واینکه وجودش چقدر برامون لازمه عاشق اینجور قصه گفتایی . اینم رادمان بعد از مدتها مشغول آرد بازی ...
3 شهريور 1392

رادمان وسفر اصفهان

    سلام .پسرم منو ببخش که نمی تونم لحظه به لحظه خاطرات قشنگ کودکی تورو ثبت کنم زمان اونقدر زود میگذره وخیلی چیزا زودتر از اونچیزی که فکرشو میکنیم به دست فراموشی سپرده میشه . با عمو وعمه جون رفتیم مسافرت اونم اصفهان این اولین سفر شما به اصفهان بود .از وقتی متوجه شدی که میخوایم بریم اصفهان مرتب میپرسیدی کی میریم نصف جهان.خلاصه این که سفرمون نه روزه بود یک سفر کوتاه ولی پرخاطره اونقدر خاطراتش زیاد هست که اگه بخوام بنویسم چند صفحه میشه .خیلی بهمون خوش گذشت به جرات میتونم بگم بهترین سفر زندیگیم بود به چند دلیل که مهمترینش وجود تو وبابایی وهمسفرای خوب بود. واین هم رادمان در سفرش به اصفهان به روایت تصویر      ...
3 شهريور 1392

تولد عشق

دنیا صدای گریه کودکی را شنید که امروز تنها بهانه برای خندیدن من است... امروز را با هم لبخند می زنیم                                                  تولدت مبارک عشق من
31 مرداد 1392

باز باران

                     بلاخره انتظار به سر رسید وخدا رحمتش رو بر ما نازل کرد وما سرمست وسر خوش از این رحمت.خدیا شکر  ...
17 مرداد 1392